بهترین داستان ها و سرگرمی ها مجموعه ای از بهترین داستان ها و سرگرمی های متنوع و خواندنی مطالب اخیر
آرشیو وبلاگ
نویسندگان کسی نمانده که در کوچه ها قدم بزنیم ؛
برای خواندنِ آواز های #دیوانه .. ! #سیدمهدی_موسوی نوع مطلب : برچسب ها : سید مهدی موسوی، تک بیت، غزل، شعر، من ! پادشاه مقتدر کشوری که نیست،
دل بسته ام ، به همهمه ی لشکری که نیست! #حسین_جنتی نوع مطلب : برچسب ها : حسین جنتی، تک بیت، اشعار زیبا، این پدر سوخته هی قهوه چرا میریزد؟
قهوه ی ترک چرا از لج ما میریزد؟! بی شرف کافه بهم ریخته ول کن هم نیست دل جدا، بوسه جدا، عشوه جدا میریزد صف کشیدند همه پشت دو پلکش چه بلند از خدا خاسته او هم که بلا میریزد هیچ کس مشتری خاطر ما دیگر نیست بس که او خنده کنان ناز و ادا میریزد شک ندارم که نه قهوه ست، شراب است شراب ارگ هم لب زده باشد سر جا/می ریزد عوضی دلبر ناکس شده کس جای خودش ماه در کاسه ی هر بی سر و پا میریزد با توام آی.. دو چشمت را بردار و ببر از قشنگی تو شهری به هوا می ریزد صد و ده؟ بعله بفرما.. چه خبر هست آنجا؟! یک نفر آتش در سینه ی ما می ریزد آه.. شهراد، تویی؟ بعله شما؟! مولوی ام قرنها هست که آن چشم، بلا می ریزد کافه تعطیل کن و سوی بیابان بگریز در سکوت تو مگر شمس، کلامی ریزد "شهراد میدری" نوع مطلب : عاشقانه، غزل عاشقانه معاصر، غزل عاشقانه، برچسب ها : غزل، غزل عاشقانه معاصر، شهرا میری، من محالم ؛
تو به ممکن شدنم فکر نکن.. علیرضا آذر ![]() نوع مطلب : عاشقانه، شعرهای خوندنی، برچسب ها : محال، عشق، علیرضا اذر، شعر، مومنم كردی به عشق و جا زدی،تكلیف چیست
بر مسلمانی كه كافر می شود پیغمبرش !؟ جواد منفرد ![]() نوع مطلب : غزل عاشقانه، غزل عاشقانه معاصر، عاشقانه، برچسب ها : شعر، شعر هایکو، غزل عاشقانه، عشق، جواد منفرد، حتما که نباید هر روز گریه کرد.
گاهی هم میشود به جای گریه کردن آرایش نکرد. یا با ته مانده ی شام دیشب سیر شد. مصطفی طلوعی ![]() نوع مطلب : عاشقانه، شعرهای خوندنی، برچسب ها : مصطفی طلوعی، شعر، دلنوشته، شعر هایکو، شعر دلتنگی، میدانی بهارم؟ به نظرم شما زنها عجیبترین موجودات عالمید! برای من خیلی هضم نشدنیست كه یك نفر عاشق رنگ باشد و چادر سیاه سرش بیاندازد! یا مثلا این همه ناز داشته باشد، این همه عشوه بریزد، ولی پایش را از حریم خانه بیرون كه گذاشت احدی ظرافت كلامش را هم حتا نبیند. شما جمع نقیضینید، بزرگترین پارادوكس عالم! به نظرم این كارها فقط از زن برمیاید. همین است كه گاهی با حیرت خیره میشوم بهت و سعی میكنم این موجود ستودنی خدا را كمی بیشتر درك كنم و نمیكنم، كمی بیشتر بفهمم و نمیفهمم. همین است كه باعث میشود كلاه از سر بردارم، دست ارادت بگذارم به سینه و كمی- خیلی كم- خم شوم روبروی این آیت خدا. آیت الله بهار! آیت الله العظمی زن! حالا هی بخند و بگو الله الله فی النساء .. رضا پیران نوع مطلب : جذاب و خوندنی، غزل عاشقانه، برچسب ها : رضا پیران، عاشقانه، زن، عشق، من همینم که هستم! گفته می شود خطرناک ترین جمله این است: «من همینم که هستم.» در این جمله کوتاه می توانیم غرور، لجاجت، خودرایی، خودخواهی، درجا زدن و به تدریج راندن آدم ها از اطراف خود را حس کنیم. اگر من و شما هم به طور غیرمستقیم یا ناخواسته این جمله در ذهن مان نقشی دارد، باید بسیار مراقب باشیم که از دام رکود، سکون و فسیل شدن رهایی یابیم. انسان های بزرگ حتی از کودکان هم درس می گیرند. اساتید خبره و باتجربه بیشتر از واژه «نمی دانم» استفاده می کنند. دانشمندان توانمند در بسیاری از موارد می گویند: «در تخصص من نیست» و انسان های وارسته بیشتر اوقات سکوت می کنند و می گویند: «نظر شما چیست؟» راز تغییر در احساس نیاز به تغییر و پرهیز از احساس خودکامگی و برترین بودن است. "رهایی از گذشته" دو اردک بعد از دعوایی که هیچوقت زیاد طول نمیکشد، از هم جدا میشوند و در جهت مخالف هم شنا میکنند. بعد هر یک از اردکها چند بار بالهایش را به شدت به هم میزند و انرژی مازادی را که در طول دعوا در او جمع شده، آزاد میکند. آنها بعد از به هم زدن بالهایشان با آرامش روی آب شناور میشوند، مثل این که هیچ اتفاقی نیفتاده است. اگر اردک، ذهن انسان را داشت، این درگیری را با فکر کردن و داستانسازی دربارهی آن زنده نگه میداشت. داستان اردک احتمالا این میشد: «باور نمیکنم چنین کاری کرده باشد. تا چند سانتیمتری من جلو آمد. فکر میکند برکه مال اوست. اصلاً ملاحظهی حریم مرا نمیکند. دیگر هرگز به او اعتماد نخواهم کرد. دفعهی بعد برای اذیت و آزار من کاردیگری خواهد کرد. مطمئنم از حالا دارد توطئهچینی میکند. ولی من دیگر نمیتوانم تحمل کنم. درسی به او میدهم که هرگز فراموش نکند.»... اگر اردک دارای ذهن انسان بود،چهقدر زندگی برایش دشوار میشد... درسی که اردک به ما میآموزد این است: بالهایت را به هم بزن ماجرا را رها کن و به تنها مکان قدرت یعنی زمان حال برگرد. نوع مطلب : حكایت، داستان كوتاه، درس های زندگی، سخنان کوتاه و آموزنده، برچسب ها : من همینم که هستم!، مطالب خوندنی، درس های زندگی،
روزی مردی نزد پزشک روانشناس معروف شهر خود رفت. وقتی پزشک او را دید دلیل آمدنش را پرسید، مرد رو به پزشک کردو از غم های بزرگی که در دل داشت برای دکتر تعریف کرد.
مرد گفت: دلم از آدم ها گرفته از دروغگویی ها، از دورویی ها، از نامردی ها، از تنهایی, از خیلی ها از... , مرد ادامه داد و گفت: از این زندگی خسته شده ام، از این دنیا بیزارم ولی نمی دانم چه باید کنم، نمی دانم غم هایم را پیش چه کسی مداوا کنم
پزشک به مرد گفت: من کسی را می شناسم که می تواند مشکل تورا حل نمایید. به فلان سیرک برو او دلقک معروف شهر است. کسی است که همه را شاد می کند، همه را می خنداند، مطمئنم اگر پیش او بروی مشکلت حل می شود. هیچ کسی با وجود او غمگین نخواهد بود
مرد از پزشک تشکر کرد و در حالی که از مطب پزشک خارج می شد رو به پزشک کردو گفت: مشکل اینجاست که آن دلقک خود منم
نوع مطلب : داستان، جذاب و خوندنی، درس های زندگی، سخنان کوتاه و آموزنده، حكایت، داستان كوتاه، داستان كوتاه جدید، برچسب ها : داستان کوتاه، داستان کوتاه زیبا، داستان کوتاه جدید ، داستانک، داستان کوتاه خوندنی، داستانک جدید ، داستان کوتاه و خوندنی، سالها پیش در كشور آلمان زن و شوهری زندگی می كردند که آنها صاحب فرزندی نمی شدند. یك روز كه برای تفریح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته بودند ببر كوچكی در جنگل نظر آنها را به خود جلب كرد.
مرد معتقد بود که نباید به آن بچه ببر نزدیك شد، نظر او این بود که ببر مادر جایی در همان حوالی فرزندش را زیر نظر دارد. پس اگر احساس خطر می كرد به هر دوی آنها حمله می كرد و صدمه می زد. اما زن انگار هیچ یك از جملات همسرش را نمی شنید. خیلی سریع به سمت ببر رفت و بچه ببر را زیر پالتوی خود به آغوش كشید و سپس دست همسرش را گرفت و گفت :
عجله كن! ما باید همین الآن سوار اتومبیل مان شویم و از اینجا برویم.
آنها به آپارتمان خود بازگشتند و به این ترتیب ببر كوچك عضوی از اعضای این خانواده ی كوچك شد و آن دو با یك دنیا عشق و علاقه به ببر رسیدگی می كردند.
سالها از پی هم گذشت و ببر كوچك در سایه ی مراقبت و محبت های آن زن و شوهر حالا تبدیل به ببر بالغی شده بود كه با آن خانواده بسیار مانوس بود.
در گذر ایام مرد درگذشت و مدت زمان كوتاهی پس از این اتفاق دعوتنامه ی كاری برای یك ماموریت شش ماهه در مجارستان به دست آن خانم رسید.
زن با همه دلبستگی بی اندازه ای كه به ببری داشت كه مانند فرزند خود با او مانوس شده بود ناچار شده بود شش ماه كشور را ترك كند و از دلبستگی اش دور شود.
پس تصمیم گرفت، ببر را برای این مدت به باغ وحش بسپارد. در این مورد با مسئولان باغ وحش صحبت كرد و با تقبل كل هزینه های شش ماهه، ببر را با یك دنیا دلتنگی به باغ وحش سپرد و كارتی از مسئولان باغ وحش دریافت كرد تا هر زمان كه مایل بود بدون ممانعت و بدون اخذ بلیت به دیدار ببرش بیاید.
دوری از ببر برایش بسیار دشوار بود. روزهای آخر قبل از مسافرت مرتب به دیدار ببرش می رفت و ساعت ها كنارش می ماند و از دلتنگی اش با ببر حرف می زد. سرانجام زمان سفر فرا رسید و زن با یك دنیا غم دوری، با ببرش وداع كرد.
بعد از شش ماه كه ماموریت به پایان رسید وقتی زن بی تاب و بی قرار به سرعت خودش را به باغ وحش رساند، در حالی كه از شوق دیدن ببرش فریاد می زد:
عزیزم من بر گشتم، این شش ماه دلم برایت یك ذره شده بود، چقدر دوریت سخت بود، اما حالا من برگشتم، و در حین ابراز این جملات مهر آمیز به سرعت در قفس را گشود، آغوشش را باز كرد و ببر را با یك دنیا عشق و محبت و احساس در آغوش كشید.
ناگهان صدای فریادهای نگهبان قفس فضا را پر كرد:
"نه بیا بیرون، بیا بیرون! این ببر تو نیست. ببر تو بعد از اینكه اینجا رو ترك كردی بعد ازشش روز از غصه دق كرد و مرد. این یك ببر وحشی گرسنه است."
اما دیگر برای هر تذكری دیر شده بود. ببر وحشی با همه عظمت و خوی درندگی میان آغوش پر محبت زن مثل یك بچه گربه رام و آرام بود!
اگر چه ببر مفهوم كلمات مهر آمیزی را كه زن به زبان آلمانی ادا كرده بود را نمی فهمید اما محبت و عشق چیزی نبود كه برای دركش نیاز به دانستن زبان و رسم و رسوم خاصی باشد. چرا كه عشق آنقدر عمیق است كه در مرز كلمات محدود نشود و احساس آنقدر متعالی كه از تفاوت نوع و جنس فراتر رود نوع مطلب : عاشقانه، درس های زندگی، سخنان کوتاه و آموزنده، داستان كوتاه، داستان كوتاه جدید، داستان كوتاه عاشقانه، برچسب ها : داستان کوتاه، داستان کوتاه زیبا، داستان کوتاه جدید ، داستانک، داستان کوتاه خوندنی، داستانک جدید ، داستان کوتاه و خوندنی، در گذشته، پیرمردی بود که از راه کفاشی گذر عمر می کرد ...
او همیشه شادمانه آواز می خواند، کفش وصله می زد و هر شب با عشق و امید نزد خانواده خویش باز می گشت.
و امّا در نزدیکی بساط کفاش، حجره تاجری ثروتمند و بدعنق بود؛
تاجر تنبل و پولدار که بیشتر اوقات در دکان خویش چرت می زد و شاگردانش برایش کار می کردند، کم کم از آوازه خوانی های کفاش خسته و کلافه شد ...
یک روز از کفاش پرسید درآمد تو چقدر است؟
کفاش گفت روزی سه درهم
تاجر یک کیسه زر به سمت کفاش انداخت و گفت:
بیا این از درآمد همه ی عمر کار کردنت هم بیشتر است!
برو خانه و راحت زندگی کن و بگذار من هم کمی چرت بزنم؛ آواز خواندنت مرا کلافه کرده ...
کفاش شکه شده بود، سر در گم و حیران کیسه را برداشت و دوان دوان نزد همسرش رفت.
آن دو تا روز ها متحیر بودند که با آن پول چه کنند ...!
از ترس دزد شبها خواب نداشتند، از فکر اینکه مبادا آن پول را از دست بدهند آرامش نداشتند، خلاصه تمام فکر و ذکرشان شده بود مواظبت از آن کیسه ی زر ...
تا اینکه پس از مدتی کفاش کیسه ی زر را برداشت و به نزد تاجر رفت ،
کیسه ی زر را به تاجر داد و گفت :
بیا ! سکه هایت را بگیر و آرامشم را پس بده .
*
*
پول، همیشه خوشبختی به همراه ندارد و هر چیزی به حد و اندازه اش برای انسان خوب است. نوع مطلب : برچسب ها : داستان کوتاه، داستان کوتاه زیبا، داستان کوتاه جدید ، داستانک، داستان کوتاه خوندنی، داستانک جدید ، داستان کوتاه و خوندنی، روزی جوانی از پیری نصیحت خواست.پیر گفت: ای جوان!!
قرآن بخوان قبل از آنکه برایت قرآن بخوانند!نماز بخوان!!!
قبل از آنکه برایت نمازبخوانند!!از تجربه دیگران استفاده کن!!
قبل از آنکه تجربه دیگران شوی!! نوع مطلب : عاشقانه، داستان، جذاب و خوندنی، درس های زندگی، داستان كوتاه، داستان كوتاه جدید، داستان كوتاه عاشقانه، برچسب ها : داستانک، داستان کوتاه، داستان کوتاه جدید، داستان کوتاه زیبا، درس زندگی، حکایت ، موضوعات
تبلیغات پیوندهای روزانه
پیوندها آمار وبلاگ
امکانات جانبی |
||